افسونگری طبيعت!
غفارعريف
درسوگ قربانيان برف کوچ
مورخ: 19 دلو 1388
در سالنگ ها
افسونگری طبيعت!
آخ! ای طبيعت بيدادگر!
می بينم که با وجود همه زيبايی هايت و با همه شکوهمندی مظاهردلپذيرت، با آنهم چقدرسرکش، بيرحم، لجوج و حادثه آفرين هستی؛ و گاهی هم درزايش آفت هايت، خيلی ها لجام گسيخته و فاجعه افزا عمل ميکنی.
آخ! ای طبيعت بيرحم !
می بينم که ازسرگرانی ها و درتوالی حوادث دلخراش ات، ازکران تا به کران و درگوشه گوشه ای ازاين جهان؛ انسانهای
بی شماری:
خاکستر نشين ميشوند، جان می بازند، معلول و معيوب ميشوند، تنها می مانند، ناپديد می گردند، خانه و کاشانه وعزيزان خود را ازدست ميدهند....
درست بخاطر داريم که چند روزپيشتر، درکشورهايتی، درشب هنگام که مردم به خواب ناز فرورفته بودند و مانند روزهای ديگر ، اميد داشتند تا با طلوع صبح سپيد، جادوی تاريکی شب را نشانه گيرند و ازبسترخواب برخيزند و با اين پندار:
بامدادان که زخلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فگند برهمه اطراف شعاع
" حافظ"
به استقبال زندگی روند؛ زمين به شدت جنبيد، مردم اين خطه را دربدر و خاک بسر کرد و جان نزديک به دوصد و پنجاه هزار انسان را گرفت.
نفرين بر آن شب سيه زاد فرتوت!
آخ! ای طبيعت دوپهلو!
ميدانی که در وادی زندگی، هرچند آزار و اذيت روحی مخوف و زجر و شکنجۀ جسمی وحشتناک و تحمل هردو، طاقت فرسا و حوصله شکن است؛ وليک زخم های وارده ازدست حيله گرچرخ، بسياربدترازآنها ميباشند. بقول حکيم ناصرخسرو بلخی:
گويم چرا نشانۀ تير زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بيدادگر مرا
زيرا با چنان قساوت حواله ميگردند که تماشای صحنه های غم انگيز مصيبتهای عايده آنها، قلب ها را جريحه دار، چشم ها را پر آب و توانايی ديدن را از انسان ميگيرد.
ازچهرۀ طبيعت افسونکار
بربسته ام دوچشم پرازغم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه های حسرت و ماتم را....
" فروغ فرخزاد"
آخ! ای طبيعت افسونگر!
می بينم که تا چه سرحد بی عاطفه هستی!
زيرا، دراين روزها و اين بار درسرزمين ما دست به عصيانگری زدی که طغيان امواج رويدادهای ناگوارت؛ حتی فروتنی و غمگساری، غروب غم انگيز خورشيد را، زيرسؤال برده است!
و اين را نيز ناديده گرفتی که درديارما، عوام الناس با ديانت، به امام حاضر اقتداء و دست دعاء به سوی خالق يکتا بلند کردند و آرزوی باريدن برف و باران رحمت را نمودند.
زيرا ازقحطی وخشک سالی متواترايام، ازتشنه لبی کشتزارها، از نخنديدن شگوفه های بهاری، ازسوختن گلها، سبزه ها و علفچرها، ازنابودی کشت للمی و نچيدن حاصلات سردرختی، ازحاصل ندادن کُرت ها و فاليزها... درهراس بودند!
بی خبر از اين که درورطه می افتند و دربسا نقاط سيلاب های ويرانگر جاری ميگردد؛ رود خانه ها طغيان ميکنند؛ باد با عصيانگری ميوزد؛ برف کوچ ها سرازير ميشود... و همۀ اين حوادث طبيعی، جان، زندگی و هست و بود صدها انسان ميهن مان را از آنها ميگيرد؛ خانواده ها را داغدار و درسوگ و ماتم عزيزان شان می نشاند:
آسايشت نبينم ای چرخ آسيائی
خود سوده مينگردی ما را همی بسائی
ما را همی فريبد گشت دما دم تو
من درتو چون بپايم گرتو همی نپائی
بس بی وفا و مهری کز دوستان يکدل
نور و جمال و رونق خوش خوش همی ربائی ...
" حکيم ناصر خسرو بلخی"
آخ! ای طبيعت سرکش!
ميدانی، در آن هنگام که به تصاوير بيرون آوردن قربانيان ناشی ازتوفان و سرازيرشدن برف کوچ ها، در درۀ سالنگ ، درسلسله کوههای هندوکش، با غم و اندوه نگاه ميکردم؛ چند مصراع يک غزل شيوا و آبدار شيخ اجل درذهنم حضوريافت که از بيرحمی حوادث ، نسبت به زندگی مردم حکايت و شکايت دارد:
... اين گرسنه گرگ بی ترحم
خود سيرنمی شود زمردم
ابنای زمان مثال گندم
وين دور فلک چو آسياب است....
وآنگاه دانستم که درشکستن قامت و شيشۀ اميد انسانها آنقدر بيرحم، مغرور و ناشکيبا هستی که زندگی را برآنان قيامت ميکنی!
14 / 2 / 2010