نپنداری که مردِ امتحان مُرد ؟!
( غفار عريف )
(( نپنداری که مردِ امتحان مُرد ؟! ))
دارد پشتم ز وعدۀ خام تو خم
بارد چشمم ز بردن نام تو نم
تا کرد قضا حديثم از کام تو کم
هرگز نروم به گام در دام تو دم
(حکيم سنايی غزنوی)
آخ ! که چه حديث تلخ است، وقتی می خوانی ويا می شنوی که دراين زمانه ی سرچپه ، دربساط زندگی، بازهم همان مهره های شطرنجِ فريب و بی وفايی، می خواهند بازمزمۀ اراجيف، درضديت با خِرد ـ فرهنگ و انسانيت دست به کار شوند و بی توجه به نبض روزگار که بسا پيش آمدهای آن بسيار درد آور، هول انگيز، عافيت سوز و طاقت فرسا اتفاق می افتد؛ ماجراجويی کنند و زنگ نا اميدی را دردل ها جای دهند.
ای ديده زهر طرف که برخيزد خس
طرفه ست که جز با تو نياميزد خس
هشدار که تا با تو کم آميزد خس
زيرا همه آب ديده ها ريزد خس
( سنايی غزنوی )
و دراين جا، جای دارد تا بخاطر ثقه ساختن سخن بالا، نظرکوتاهی به گذشته ی جانسوز و نچندان دور ، درسرزمين خودمان، بيفگنيم و ببينيم که درآن روزگار، دراوضاع و احوال پر از تشنج، چگونه شماری ازچهره های خام و نا پُخته و نا آشنا دربين توده های مردم و حلقه های علمی، ادبی و فرهنگی، برق آسا و به سرعت نور! ، به پله های نردبان قدرت رسيدند و در صف نخست رهبران (!) و زمامداران (!) جای گرفتند و بزودی دربازار آشفته ی سياست ، به شخص قابل محاسبه درمعامله های بده و بستان ها و زد و بندهای سازشکارانه و تسليم طلبانه و به فرد مورد اعتماد دربازی های استخباراتی مبدل شدند و درشکل گيری رويدادهای خونبار سياسی ـ اقتصادی و اجتماعی ، که منجر به سقوط حاکميت و سرکوب نهضت عدالتخواه دهۀ 80 افغانستان گرديد؛ سهم بارز و مشهودی را در جهت تطبيق برنامه های دشمنان داخلی و خارجی وطن و مردم ما ادا کردند.
اين دسته افراد نوديده و نوکيسه و بدخصلت و بدساخت و سرمست ازبادۀ نخوت و شناور دردريای سرکش قدرت، به مدد وارد آوردن فشارهای رنگارنگ روحی وکاربرد روشهای آميخته با تهديد، توأم با خدعه و نيرنگ و تزوير، از پاکترين و شريف ترين انسانهای جامعه که درجايگاه دفاع از حقيقت و راستی و صداقت قرارداشتند و با دروغبافانی که:
ـ واقعيت ها را کتمان می کردند؛
ـ با فتنه و فساد و فريب، حقايق را تحريف می نمودند؛
ـ رويدادهای سياسی ـ اجتماعی و نظامی را وارونه و غير واقعی انعکاس می دادند؛ درپيکار عادلانه بودند ـ به جرم ايستادگی و موضع گيری اصولی شان درسنگر حق گويی و حقيقت جويی، بصورت خيلی ها کينه توزانه انتقام کشيدند و از ناحيۀ رنج و عذاب و شکنجه و پريشانی ای که دامنگير آنان شده بود، لذت بردند و شادی و پايکوبی کردند.
آه ! چقدر درد آور است، وقتی می بينی که « لقمۀ چرب» و «جيفۀ دنيا» بعضی آدم ها را از آدميت، سجايای انسانی، ارزشهای اجتماعی و روشهای اخلاقی، تهی می سازد!
نگارا گرچه ازما برشکستی
زجانت بنده ام هرجا که هستی
ربودی دل زمن ، چون رخ نمودی
شکستی پشت من، چون برشکستی
چرا پيوستی، ای جان، با من اول
چو آخر دست از ما می گسستی؟
زنوش لب چو مرهم می نداری
ز نيش غمزه جانم می چه خستی؟
ز بهر کشتنم صد حيله کردی
چو خونم ريختی فارغ نشستی
اگرچه يافتی از کشتنم رنج
ز زحمتهام باری، باز رستی
مرا کشتی، به طنز آنگاه گويی:
عراقی ، از کف من خوش بجستی!
( فخرالدين عراقی )
و درست همين دسته آدم های ازخود راضی؛ جاه طلب، خود خواه و چوکی پرست و به سخن ديگر " گل های سرسبد (!)" درنزد رهبران معامله گر، نيرنگ باز (!) و سياست های تحميلی مزورانه بودند، که با وجود نداشتن بهرۀ لازم ازجوهر: قريحۀ سياسی، حس نوع پروری، روحيۀ مردم دوستی، حب ميهن، انديشۀ عدالت و عدالتخواهی، مروت و مردانگی...، درلحظه های خيلی حساس، دشوار و سرنوشت ساز برای وطن و مردم، آيندۀ کشور ومنافع حياتی مليونها انسان سرزمين ما را با سازشکاری ها و توطئه های آشکار و پنهان، به بازی گرفتند و با چسبيدن به حربۀ تفتين، افتراء ولاف زنی، اميال بزرگمنشانه ی خويش را برديگران تحميل نمودند.
Anatole France نويسندۀ فقيد فرانسوی چه خوب و چه جانانه گفته است:
« حقيقت می تواند هم يک سلاح ( گرز) باشد، که توسط آن انسان، آن ديگری را ازبين ببرد [ به کيفر اعمالش برساند ] ».
به مصداق سخن نغز و دلنشين بالا، دربحث حاضر، آن حقيقتی که بوسيلۀ آن ، مدافعان آزادگی و رهروان راه سپيد و رستگاری می توانند برفرق دشمنان امروزی و دوست نماهای ديروزی ( مکاره های نقاب پوش و نمک خواران نمکدان شکن )، به سختی کوبند، اين است که آن تسليم شدگان معامله گر، که ديروز به ظاهر داد از مردم دوستی ، از آزادگی ، از سرافرازی توده ها می زدند؛ ولی در باطن و در خفاء درصف دشمنان عزت و شرف مردم، درضديت با آزادگی و سرافرازی توده ها، شمشير بدست گرفته ، خردمندی را سرمی بريدند و به سبب همين دورنگی، درمرحله ای از خيز و جستک زدن های شيطانی خود، از لحاظ اجتماعی بی پايه و درهم شکسته گرديدند؛ کنون دردنيای متمدن غربی و از فاصله ی فرسخ ها دور و دورتر از سرزمين آبايی خويش ، با چنگ انداختن به رؤياهای پرازتوهم و با افسانه سرايی های کودکانه و جمع کردن چند همپالکی دوران های قدرت و شهرت کاذب به گرد اين دايرۀ طاغوتی؛ درصدد تبرئه خود برآمده اند و مذبوحانه کوشش دارند تا با دروغگويی های شرم آور و ادای ژستهای ميکانيکی بی ماهيت، خويشتن را در تمثيل مضحکه ها به نمايش بگذارند و بدين طرز روی اعمال و حرکتهای قلدرمنشانۀ گذشتۀ خود ، خاکستر سرد بريزند و با ديدگاههای توخالی و پنهان شدن درپشت تفکر نجوم شناسانه، از خردگرايی، عقلانيت و برخورد عينی با پديده ها، طفره روند.
آه ! در چه دنيای عجيبی قرار داريم! چه زمانه ای دررسيده و چه آدم های ديده درا زيرچشم ما جلوه نمايی می کنند!
کسانی که ديروز، درمحفل های شخصی و خصوصی، درحلقۀ مجلسيان، با سرکشيدن چند جام پياپی، درحالت سکر و با سرِ گرم ، خود را " مارکس " ثانی درافغانستان می تراشيدند و با رديف کردن چند واژۀ زيبا و پرجاذبه، با فخر فروشی و خوش کلامی عاريتی، خويشتن را تئوريسن زمان به معرفی می گرفتند؛ مگر چه شد که امروز به يکبارگی در « غريب غربت » در وضعيت سردرگمی ـ بی پلانی و بی پروگرامی و با درون کوفتگی روحی و روانی، درفضای هرج و مرج تعقل و دريک اغتشاش فکری حيات بسر می برند؟
اين مطلب می رساند: يا اين که اين درماندگان امروزی، درآن وقت، درشناخت خوب و بد و تشخيص سمت حرکت به جهت " چپ " و " راست" ، بسيار ذوق زده شده و مطابق مُد و شعار روز صف آرايی کرده بودند ويا اين که « سکۀ پول، عيش و نوش، شعشعۀ کرسی و مقام، افسون شهرت و جنون قدرت »، عنان توسن سرکش هوش و حواس و فکر را ازنزدشان ربوده بود؛ کنون درسراشيبی عمر و بيرون آمدن عقل دندانها، گويا جلو اختياررا محکم به دست گرفته اند و از گذشتۀ خود ندامت می کشند و به همه چيز ازپشت شيشه های ناشفاف و پر از لکه های سياهِ عينک دودی و از زاويۀ بدبينی ، نگاه می اندازند!
آن که آيد زدست دل به امان
وان که آيد زدست جان به ستوه
گاه سر می نهد به سينۀ دشت
گاه رو می کند به دامن کوه
تا زند درپناه تنهايی
دست دردامن شکيبايی
غافل از اين بود که تنهايی
سرنهادن به کوه و صحرا نيست
با طبيعت نشستنش هوس است
چون نکو بنگرند تنها نيست
ای دل من ، بسان شمع بسوز
باز « تنها ميان جمع » بسوز
( فريدون مشيری )
فرصت طلبانی که با تصورهای اغراق آميز؛ با خيال پردازی های بی مايه ؛ با رؤيا های سرگردان؛ با قضاوتهای بسيار خوار، مضحک و ساده لوحانۀ تهی از استدلال علمی ؛ با بينش غيرمنطقی و بی نهايت تاريک و پوسيده؛ با برچسب زدن های دروغين؛ کار نهادهای سياسی و اجتماعی و کانون های علمی ـ ادبی و فرهنگی را که به زيور انديشه های والای عدالتخواهی ـ ترقی ـ پيشرفت اجتماعی و رهايی انسان زحمتکش آراسته هستند و برپايۀ دانش جامعه شناسی علمی و با خطوط روشن رفتن بسوی آيندۀ درخشان ، برضد استبداد، استعمار، استثمار و انواع ستم و انقياد ، زنده و فعال و با پويايی می رزمند؛ بزعم خام خويش پايان يافته می دانند.
زين قصه هفت گنبد افلاک پُرصداست
کوته نظر نگر که سخن مختصر گرفت
آنانی که به تعهد و وفاداری خويش به اصول بنيادی انديشه های والای انسانی که شرط نخستين گام گذاشتن دردفاع از حق مستضعفان و مبارزه برضد مستکبران پنداشته می شود؛ به بهای شرف و حيثيت خود درپابندی به آنها، سوگند ياد نموده بودند، ارزش قايل نشده و بالای همه تعهدات ديروزی خويش پا گذاشته ، تبليغات خصمانه را برضد آن ، اين جا و آن جا زمزمه و سياه مشق می نمايند. بنابران ازاين جور آدم های ابن الوقت و معامله گر چه انتظاری را می توان داشت، بجز از ياوه سرايی و خوش خدمتی به دشمنان وطن و مردم افغانستان !
نپنداری که مردِ امتحان مُرد
نميرد گرچه زيرِ آسمان مُرد