باغ ها ی سوگوار و اندوه ديدار دوباره
یک داستان کوتاه
نوشته ی : غفار عریف
باغ ها ی سوگوار و اندوه ديدار دوباره
محمود با خاطر آزرده ، زورق اندیشه را سینه کشان در اوقیانوس پهناور یادهای گذشته به حرکت در آورد و پرده های ذهنش ، روز های خاطره انگیز و فراموش ناشدنی را در پیش چشمانش سبز ساخت. چیز های زیادی برای گفتن دارد ؛ ولیک مقدور نیست که همه را به یکبارگی بیان کند. دم نقد در نظرش شرح یک یادواره خیلی ها حتمی جلوه کرد:
" همین که شکوه آمدآمد پر طنطنه ی نوروز به همه جا طنین انداز می شد و نوید آغاز دل افروزترین فصل طبيعت می رسید و طلوع بهار سبز و جان پرور بر روی جهان هستی می خندید و در همه شور و شعف می آفرید و با نشاط و طرب و با معبری از سرسبزی و بارآوری ، شکست زمستان را بشارت می داد و با آغوش باز ، دنیا را در موجی از طراوت و زیبایی ها شناور می کرد و تابش نور خورشید بهاری با لطافت و ملایمت تن یخ زده ی درختان را نوازش می نمود ؛ درست در همان وقت، یعنی در هنگامی که شاخه ها در انتظار شگفتن شگوفه ها، دقیقه شماری می کردند ؛ دروازه ی مکتب ها نیز باز می شد و دانش آموزان پسر و دختر ، در صبح درخشان شاد و خندان ، جوق جوق راهی آموزشگاه ها می بودند و پیشین ها پس از ختم دروس روزانه ، خوش و خندان دسته دسته به خانه بر می گشتند.
در جریان این رفتن و باز آمدن ها، در بازار، در کوچه های شهر کهنه ، در بالا گذر ، در پائین گذر و در خیابان های شهر نو؛ عجب منظره ی دلپذیر و دوست داشتنی ای می بود. "
شهرستانی که محمود در آن جا زاده و بزرگ شده بود، بر علاوه ی داشتن آموزشگاه ها به نو آموزان پسر و دختر، دارای دبیرستان ها برای دانش آموزان ذکور و اناث، نیز بود . از زمره ی آنها، لیسه ی دختران در بالا گذر، در محله ی چهارسوق ، در یک کناره ی شاداب و سرسبز ، در جایی که در گذشته ها به باغچه ی خدایی شهرت داشت ، واقع بود .
در باغچه ی خدایی ، پیش از این که لیسه ی حره جلالی آباد شود ، درختان تنومند توت با شاخساران بلند ، ردیف بسته بودند . شهروندان بی باغ و بوته ، از توت تازه ی درختان خدایی دهان شرین می کردند. بچه های قد و نیم قد ، از جمله محمود و دوستان هم سن و سالش ، در بهار و تابستان ، در باغچه ی خدایی ساعت ها را به سرگرمی می گذرانیدند و در زیر سایه ی درختان می نشستند و یا بازی می نمودند و از هوای پاک و بوی خوش و طراوت برگ ها و شاخه ها لذت می بردند. حتی در هنگام پاییز که بر گ شاخه ها به دست باد به تاراج می رفت و رنگ زرد خزانی جای سبزی و خرمی را می گرفت ، بازی و ساعت تیری بجه ها را در آن جا پایانی نبود.
سالمندان ساکن در محل ، قصه می کردند که در باغچه ی خدایی یک باب حوض آب بازی چهار در چهار غیر عصری وجود داشت ، که پروژه ی اعمار لیسه ی حره جلالی به موجودیت آن نقطه ی پایان گذاشت ، حوض هم سطح زمین پر کاری شد . شماری از درختان توت را نیز از ریشه انداختند ، تنها چند درخت جسیم - تناور و بلند قامت در صحن مکتب و دورادور احاطه ی آن باقی ماند که به بنای لیسه به دل افروزی بهاران ، زیبایی می بخشید .
اند کی پائین تر از لیسه ی حره جلالی ، انگورباغ ها و کشتزار ها بساط گسترده بودند و تازگی و لطافت طبیعت و جشن شگوفه ها را به نمایش می گذاشتند . در بهار نیک آئین و در تابستان پر جنب و جوش ، تا آن جا که چشم ها کار می کردند ، طراوت و زیبایی زمردین به مشاهده می رسید . عطر گل ها و غنچه ها، بوی خوش تاکستان ها و رایحه ی فرح بخش چمنزار ها ، بر فراز باغ ها و مزرعه ها دامن می کشید ؛ به هوا پراگنده می شد ؛ شور و نشاط می آفرید و مشام انسان را تازه می ساخت .
در خط موازی به آن دیوار احاطه ی لیسه ی حره جلالی که دروازه ی دخولی و خروجی در آن کشیده شده بود ، راهی به سوی باغ ها و دهکده ها امتداد می یافت که به « راه تنگی باغ » معروف بود و بیشتر کشاورزان ، باغبانان ، چوپانان و باغداران ، در آن در رفت وآمد می بودند .
در انتهای " راه تنگی باغ " از دیر باز یک باب " آب آسيا " وجود داشت . در هنگامی که آسیاب چالان و در فعالیت می بود ، آواز گردش آسیاسنگ ها و صدای فریاد آب در پیچ و تاب و بهم خوردن موج ها ، فضای آرام بخش باغ ها و مزارع چهار اطراف را متأثر می نمود .
نهر سابقه ی شهر ، که قدامت کشیده شدن آن به پیشینه ی بیش از هزار سال می رسید ؛ از کنار لیسه ی حره جلالی می گذشت و آب آن به روستا های دور و نزدیک می ریخت و در مسیر جریان خود به تاکستان ها و چمن ها طراوت و شادابی می بخشید؛ کشتزار ها را سیرآب می ساخت ؛ درختان مثمر و غیر مثمر را تر و تازه نگه می داشت .
مسجد گذر چهارسوق که خیلی قدیمی و بنای آن خامه کاری بود ، به طرف غرب لیسه ی حره جلالی واقع بود و به نام مسجد « دو رخه » یاد می شد ؛ مسجد طوری در بالای نهر ، آباد شده بود که در سمت شمال و جنوب دارای کلکین ها و دروازه بود . بدین لحاظ به آن مسجد « دو رخه » می گفتند .
×××
لحظه های زند گی با همه فراز و فرود هایش ، با همه شادکامی ها و تلخ کامی هایش ، با همه خوشی ها و اندوه هایش می گذشت و خون حیات پر از تحرک و تکاپو در رگ های آن جاری و در گردش بود. جوانه های باغ می شگفتند ، درختان پر از برگ و شگوفه می شدند، گل های ارغوان دهان باز می کردند و خون سبز را در رگ های طبیعت به دوران می انداختند و نواگران چمن زند گی، از حیات جاودان و پایا بودن هستی، حرف می زدند.
بسان گلستان طبیعت، در بوستان زند گی نیز، پدیده هادر تغییر و تحول بودند و بر حسب قانون تکامل اجتماعی ، مسیر حرکت آن به پیش می رفت.
شهروندان صبور و شکیبا ، از طلوع تا غروب دست و آستین را بر می زدند وهر کس بر بنیاد شغل، در حوزه ی مصروفیت و ساحه ی کسب و کار خویش عرق می ریخت و قانون تقسیم اجتماعی کار را در زنده نگهداشتن چرخ های زندگی ، عملی می ساخت.
عقب افتادگی سیاسی- اقتصادی - اجتماعی کشور ، بیعدالتی و نابرابری های اجتماعی ، ظلم و بیدادگری، مردم آزاری - قلدری - عوام فریبی اربابان قدرت، غرور و تکبر سکانداران نظام سیاسی و حکام محلی ... یک طرف قضیه بود ؛ امادر سمت دیگر زند گی اجتماعی: دل های مردم پاک بود ؛ سینه ها مالامال از مهر و آگنده از صفا بود؛ آفتاب دوستی و رفاقت در قلب پیر و برنا می تابید؛ کینه و نفرت خیلی ها اندک می توانست در بین شهروندان فاصله ایجاد کند؛ پاکیزگی ضمیر و صفای دلها اجازه و مجال آن را نمی داد که نیرنگ بازی ها، محیط زند گی را آلوده سازد؛ باشند گان هر کوچه و گذر شریک غم و شادی یکدیگر بودند؛ از خوشی همدگر از تهِ دل شادمان می شدند؛ از درد و غم همدگر از ژرفای قلب نا راحت و اندوهگین می گردیدند ؛ روحیه ی همدلی و همدگر پذیری وجود داشت؛ از هر کسی که با مصیبتی دست و گریبان می بود - دلجویی بعمل می آمد ....
دل محمود باغ باغ شگفتن گرفت ، وقتی با گوشت و پوست خود لمس کرد که زند گی اجتماعی پس از مد و جزر ها و فراز و فرود های زیادی ، دارد اندک اندک سر و سامان پیدا می کند و روز و روزگار مردم تغییر می پذیرد؛ آگاهی و بیداری در میان آنان آهسته آهسته راه خود را باز می نماید و لحظه های حیات را رونق می بخشد .
محمود می دید که باوجود ناهنجاری ها و پیش آمد های خوب و بد در زند گی روزمره ی مردم و موجودیت فقر و تنگدستی و سایر محرومیت های اجتماعی ؛ عطش اشتیاق و علاقه مندی تعداد پر شماری از خانواده ها در سمت و سوی درس و تعلیم و آموزش و پرورش فرزندان شان، بالا می گیرد .
وضعیت زند گی اجتماعی طوری در حالت شکل گرفتن بود و بطرزی انکشاف می نمود که شب آفرینان کمتر قادر به آن می شدند تا سایه ی شوم خود را در همه جا پهن کنند ؛ از این رو در نزد اکثر فامیل ها در خصوص آموزش و پرورش پسر و دختر ، نام نویسی و شامل ساختن آنان به مکتب؛ تا حدودی تنگ نظری ، دید و برخورد دو گانه کمرنگ شده و بی اهمیت تلقی می گرديد .
تعداد زیادی از خانواده ها با این علاقه مندی که فرزندان شان با رفتن به مدرسه آموزش می بینند؛ از نعمت سواد برخوردار می شوند؛ دانش - معرفت و آگاهی های علمی کسب می نمایند؛ در آینده ها با اندوخته های علمی مصدر خدمت صادقانه به مردم و سر زمین مألوف خویش می گردند ؛ از هیچ نوع سعی و تلاش و تشویق فرزندان خود در امر پابندی به مکتب و پروسه ی آموزش و پرورش ، دریغ نمی ورزیدند.
از برکت همین دیدگاه مثبت و در بستر همان برداشت خوب بود که در هر سال تعلیمی ، دختران و پسران به مانند گل های نورسیده ی باغ ، با جنب و جوش خاص به مکتب می رفتند و جهانی از آرزوهای نیک و پاک را در دل و دماغ خود می پرورانیدند؛ به زندگی و به دنیای آموزش به مفهوم واقعی ان ، عشق و علاقه نشان می دادند .
محمود خوشحال بود که در جو یک چنین هوا و فضا و در موجی از شور وشعف مردم نسبت به مکتب و درس و تعلیم ، خواهرش - برادرزاده ها و خواهرزاده هایش - برخی از دختران اقارب و خویشاوندانش به مانند عده ی از همقطاران دیگر خویش ، بدون دغدغه در لیسه ی حره جلالی ، درس می خواندند و آموزش می دیدند .
× ××
ـ هنوز یغماگران شبگرد ، شب پرستان خفاش ، خشک مغزان سنگدل و دستان آغشته به خون ، توانایی آن را پیدا نکرده بودند که با خیره سری و سیاه دلی ؛ سبزه زاران عشق و دوستی را یکسره لگد مال کنند و چمنزاران راستی و درستی را خشک و بی آب سازند ؛ گل های عطرآگین مهر و الفت را پرپر نمایند ؛ در گلشن محبت قامت لاله و نسترن را بشکنند ؛ در باغ زند گی ریشه ی رحم و مروت را از بیخ و بن بیرون آورند ؛
ـ هنوز دست بیداد گر اهریمن به قصد تاراج تمامی بر گ سبز درختان دراز نشده بود ؛ ـ هنوز در کوچه ها و خیابان ها، در شهر و بازار ، سردی و خموشی سایه ی شوم خود را نیفگنده بود ؛
ـ هنوز غم و اندوه ، اضطراب و پریشانی روحی و روانی ، جای لبخند و شادی را نگرفته بود ؛
ـ هنوز فریب و نیرنگ و تزویر سیاه پرستان با کلیه ابعادش ، بر صداقت و پاکیزگی چیره نشده بود ؛
ـ هنوز دروغ ، ریاکاری و ظاهر فریبی ، توان بازی دادن و به انحراف کشانیدن ذهنیت مردم را نداشت ؛
ـ هنوز ستمکاران مزد بگیر به هدایت طراحان و برنامه سازان اصلی ، دهلیز هولناک خونریزی ، آتش افروزی ، مرگ آفرینی ، تخریب و ویرانی ، وحشت و دهشت ، چور و چپاول، رهزنی وغاصبی را به هر کوی و برزن و به هر خانه و کاشانه امتداد نداده بودند ....
بنابران لیسه ی حره جلالی پر جمع و جوش بود؛ آموز گاران و دانش آموزان بی شماری در آن جا تدریس کردند و درس خواندند و چراغ علم و معرفت را روشن نگهداشتند.
از جمع فارغان مکتب ، عده ی با بدست آوردن موفقعیت در آزمون کانکور ، به دانشگاه راه یافتند؛ در دانشکده ها آموزش دیدند؛ گواهی نامه ی تحصیلی در رشته های پزشکی - انجینری - سیانس - حقوق - ادبیات ... نصیب شدند ؛ تعدادی مسلک آموزگاری آموختند ؛ برخی در اداره های دولتی در قطار خدمتگاران مردم و میهن شامل کار شدند.
+++
ای وای! این پدیده ی بسيار آسیب پذیر که نامش را زندگی گذاشته اند، گاه گاهی و در برهه های زمانی متفاوت ، در زیر سم ستور سوارکاران بی عاطفه - بی احساس - بی مسؤولیت، با چه رویداد های خونبار ، خشن و ناپسند و با چه بی ساز و بر گی های غم آلود و درد آور ، رقم می خورد. گاهی خشم وقهر طبیعت با حادثه آفرینی های غیر قابل پیشبینی و خارج از ید کنترول ؛ چه ها نیست که با این زند گی نمی کند و سرنوشت مردم را دچار مصیبت های بزرگی نمی سازد و گاهی هم برخی انسان ها با بی رحمی و با بی مروتی ، محیط زند گی را برای همنوع خود جهنم می سازند.
زندگی می شرمد ، فریاد می کشد ، ناله سر می دهد که چرا در گوشه گوشه ی این دنیا ، صاحبان زور و زر با توطئه گری، بواسطه ی مشتی از آدم های خون آشام ، این جا و آن جا جوی های خون را جاری می کنند ، آبادی ها را تل خاک می سازند ، به خرمن هستی آتش می زنند ، سایه ی وحشت و دهشت و ترس و اضطراب را پهن می دارند ، مردمان را بی خانمان - آواره و در بدر می نمانید و صدها جنایت سازمان یافته ديگر را در حق انسان ها روا می دانند.
سر زمین تاریخی محمود ، از جمله زاد گاه محبوبش از آفت این همه بلاهای زمینی ، بی درد و داغ نماند. روز های مصیبت باری فرارسید ؛ فتنه و آشوب گری از کران تا به کران مرزوبوم دامن کشید و پیکر زندگی را غرق در آتش و خون کرد. خصومت ، خشونت ، نفرت و کینه با زندگی و آرامش ، با پیشرفت و ترقی ، با تغییر و تحول ، با آموزش و پرورش در ستيز قرار گرفت ؛ شور و نشاط در معرض تهدید جدی واقع گردید ؛ علم و دانش در زیر پاشنه های کوردلان و پاسداران جهل و ظلمت لگد مال شد ....
در شهر ها و روستا ها ، در کوچه و بازار و خیابان ها ، در سرک ها و بزرگ راه ها ، در باغ ها و راغ ها ، در تاکستان ها و چمنزار ها ، در دشت های تشنه لب و شنزار های تفزا ، در کوه ها و کوپایه ها ... شبح وحشت و دهشت در جولان بود. غم و اندوه همه جا را زیر نگین گرفت؛ سنگدلی و ددمنشی ، تخریب و غارت گری شب پرستان که دشمن زند گی و برهم زن حیات بودند، شدت پیدا می کرد.
آواز جهل ، شلاق وحشت آهسته آهسته هر آنچه که مردم را در آرامش نگه می داشت ، زیر ضربه گرفت و با کوبیدن های پیهم گلوی آنها را فشرد. ماشه ی تفنگ ها به قتل سر انسان ها کش شدند. راهیان وادی وحشت در ظلمت شب با حسادت ، به مرگ انسانیت کمر بسته بودند و در صدد آن برآمدند تا باغ زندگی را از خوبی ها تهی سازند ؛ آزاد گی، پاکی و مروت ، محبت و رحمت را به گلوله ببندند؛ شاخه های خوش بوی نر گس را بشکنند ؛ شگوفه های شاداب بوته های گلاب را پرپر کنند.
از آن روز ها به بعد آتش گلوله ها سینه ی صبح امید را می شگافید ، صدای مهیب انفجار ها باغ زند گی را می لرزانید و رنگ وحشت در هر لحظه ی حیات در می آمیخت. بوستان داشت آهسته آهسته و لحظه به لحظه از نغمه و آواز ، ساز و ترانه خالی می گردید ؛ دست بی حیای ستم و بیداد گری به سوی گندم زار ها دراز شده بود ؛ خرمن ها در شعله های آتش خشونت و زور گویی می سوخت و می خواستند همه جا را از نشاط ، از شادمانی ، از وفا و صفا تهی گردانند.
چه غم انگیز است که نخستین قربانی دست بیداد گری و جهالت شبگردان ، عظمت علم و دانش و فرهنگ و تمدن، تعیین شده بود. در شب و در روز با ترور و وحشت خون آموزگاران ، دانشجویان ، دانش آموزان ، فرهنگیان ، آگاهان سیاسی ، افسر و عسکر ، کارمند و کار کن ، کار گر و کاسب را در بی گناهی به جرم خدمت به مردم و میهن می ریختند و زمین را سرخ رنگ می ساختند .
شب هنگام ، شب پرستان با بی رحمی و وحشت تمام به مکتب ها و مراکز آموزشی هجوم می بردند و بر سبک و سیاق دوره ی جاهلیت و به رسم علاءالدین جهانسوز هر آنچه را که مظهر علم و دانش در آن دیده می شد ، طعمه ی آتش می ساختند .
پاسبانان سیاهی و تاریکی در شب های که در بسا محله های زند گی در گشت و گذار می بودند، در کوچه ها باد وحشت می وزید؛ شهر و نواحی در سکوت وحشتناکی فرو می رفت؛ از بام و در خانه ها ترس و دلهره از تیرگی سر بالا می کشید ، زند گی در ظلمت شب دست و پا می زد . در باغ و راغ ، در چمن و دشت و صحرا دود و آتش و مرگ بستر خود را هموار می نمود ، سراپای شاخه های حیات را غبار نابودی تهدید می کرد .