مفهوم "آزادی نیرومند"در فلسفه مارکسیسم

مفهوم "آزادی نیرومند"
در فلسفه مارکسیسم


ترجمه جعفر پویا


 

ماركس به آزادی انسان معتقد نبود؟

       آزادی را نمی توان در استقلالی خيالی نسبت به قوانين طبيعت يافت. آزادی در درك اين قوانين است و امكانی كه از اين طريق بوجود می‌آيد تا اين قوانين را بطور آگاهانه برای رسيدن به اهداف مشخص به كار گرفت. 
فردريش انگلس - آنتی دورينگ، 1877


       برخی می‌گويند كه در فلسفه ماركس سخت بتوان جايی برای آزادی انسان يافت، زيرا اين فلسفه انسان را دچار بيگانگی و اليناسيون می‌داند، بدين معنا كه معقتد است ساخته‌های دست انسان به شكل كالا، مذهب، دولت و ... از او بيگانه و بر او مسلط شده‌اند. ضمن اين كه در نبرد فكری- تاريخی كه ميان جبر و اختيار وجود داشته، نگاه ماترياليستی ماركس، چه به طبيعت و چه به جامعه و تاريخ، به اختيار انسان معتقد نيست. بنظر ماركس انسان ريشه در طبيعت دارد و جزيی از آن است و بنابراين نمی تواند خود را ورای قوانين طبيعت و معاف از آنها به حساب آورد. ماركس از اين نظر در دنباله مكتب فكری قرار می‌گيرد كه در اروپا "اسپينوزا" به بهترين وجهی بيان كرده بود و معتقد بود انسان تصور می‌كند در اعمال و رفتارش آزادی و اختيار دارد زيرا در واقع از اسباب و علت‌هايی كه بر او حاكم است و تعيين كننده رفتار اوست بی خبر است.

ماركس بدينسان در مقابل سنت فلسفی دكارت و كانت قرار می‌گرد كه معتقد بودند انسان آزادانه بر رفتار و اعمال خود تسلط دارد. به همين شكل مطالعات ماركس در عرصه تاريخی، اجتماعی و اقتصادی او را به اين نتيجه رساند كه انسان "ساخته" مناسبات اجتماعی است و نه آنكه "سازنده" اين مناسبات به دلخواه خود باشد. بعبارت ديگر و در سطحی گسترده تر از نظر ماركس اين روند زندگی و ضرورت‌های آن است كه جنبه تعيين كننده دارد. آگاهی انسان مقدم بر زندگی واقعی و و مستقل از آن نيست كه بخواهد مختارانه و آزادانه آنچه می‌خواهد عملی كند. آگاهی انسان ثانوی، نشات گرفته و مشروط شده بوسيله زندگی عملی است. اين وضع از جمله در عرصه‌هايی حاكم است كه بنظر می‌رسد - و فقط بنظر می‌رسد- كه مستقل هستند. مانند انديشه‌های اخلاقی، مذهبی و ماورا طبيعی. ماركس در كتاب "ايدئولوژی آلمانی" (1845) تاكيد می‌كند: "اين آگاهی نيست كه تعيين كننده زندگی است، اين زندگی است كه تعيين كننده آگاهی است." بنظر برخی اين نگاه و اين انديشه ما را برای هميشه در يك مفهوم دترمينيستی و جبری از انسان محبوس می‌كند. چنانكه بر چنين پايه‌ای مثلا انديشيدن و حل كردن مسئله‌ای بنام اخلاق دشوار يا حتی ناممكن می‌شود. مگر خود ماركس از در نظر گرفتن اخلاق در سياست سر باز نزده بود، مگر او نبود كه می‌گفت بجای قضاوت اخلاقی درباره انسان بايد جامعه‌ای كه انسان را اين چنين ساخته است نقد كرد؟ 
       اساس آنچه گفته شد غلط نيست اما بايد سايه روشن آن را دقيق كرد و مسايل را در جايگاه درست خود قرار داد. بويژه آنكه تحليل بالا هنوز نيمه كاره و نيمی از واقعيت است و بايد آن را با دورنمايی ديگر و به كلی متفاوت از آزادی تكميل كرد كه مفهوم فلسفه ماركس را در اين عرصه كاملا روشن و نسبت آنچه گفته شد دگرگون می‌سازد. نخست، انديشه‌ها و فرمولبندی‌های ماركس پيچيده‌تر از آن چيزی هستند كه در بالا گفته شد. آگاهی فقط تعيين شده شرايط نيست بلكه در مسير مشخص تاريخ تعيين كننده شرايط نيز هست و بنابراين نقش خود را دارد. اگر اين جنبه از انديشه ماركس را نپذيريم، حضور و مبارزه سياسی و ايدئولوژيك او در نبردهای دوران خود را كه به تمام كار و فعاليت‌های او جهت داده بود نمی توانيم درك كنيم.

در عمق مسئله ماركس معتقد است انسان دربرابر شرايط طبيعی و تاريخی موجودی منفعل نيست بلكه موجودی فعال است كه می‌تواند اين شرايط را تغيير دهد و بنابراين می‌تواند خود را از زير بار اين شرايط عليرغم وزنی كه دارند بيرون بكشد، زيرا وزنه شرايط هر چه باشد در هر حال مطلق و قطعی نيست. اين نكته را ماركس در سومين تز از مجموعه تزهای خود درباره فويرباخ به روشنی بيان می‌كند. ماركس در آنجا به ماترياليسم كلاسيك ايراد می‌گيرد كه رابطه ميان انسان و شرايط را درك نمی كند و تاكيد خود را تنها بر روی "شرايط" و "آموزش" می‌گذارد و فراموش می‌كند كه "دقيقا اين انسان‌ها هستند كه شرايط را تغيير می‌دهند و آموزشگر خود نياز به آموزش دهنده دارد." بدينسان و از نظر ماركس انسان‌ها از طريق عمل و پراتيك، خود را در خلال تاريخ توليد می‌كنند. يعنی با ساختن و تغيير شرايطی كه انسان را می‌سازد، انسان از برخی جوانب، خود را می‌سازد. نه آنكه مجبور باشد در يك شكل طبيعی يا تاريخا فراتر نرفتنی از وجود، خود برای هميشه محبوس و منجمد باشد. اين شكلی از آزادی است ولو اينكه ريشه آن در تصور اختيار مطلق و ماورايی انسان نيست.
       در همين جا جنبه‌ای ديگر و بسيار اساسی از ديدگاه ماركس مشاهده می‌شود. مخالفت ماركس با مفهوم اختيار مطلق و ماورايی انسان بنام مفهوم ديگری از آزادی انسانی است، آزادی كه در عمل و پراتيك ساخته می‌شود. تصور اختيار مطلق و ماورايی بر پايه نفی دترمينيسم و جبر علمی استوار است.

 ماركس دترمينيسم موجود در قوانين طبيعت و تاريخ را می‌پذيرد. اما آزادی را دقيقا بر عرصه همين قوانين بنا می‌كند. آزادی در استقلال خيالی نسبت به ضرورت‌های طبيعت و جامعه نيست بلكه در شناخت اين ضرورت‌ها از خلال علوم و فنون است.

بنابراين امكان انتخاب، امكان آزادی را نمی توان بصورت يك امكان شكلی و مجرد كه مستقل از شرايط واقعی زندگی است در نظر گرفت. مثلا هر كس امكان و اختيار آن را دارد كه با چكش بر سر خود بكوبد. نه مانعی بر سر تحقق اين امكان وجود دارد و نه ضرورتی برای آن. اين يك امكان شكلی، يك آزادی و انتخاب شكلی و تجريدی است. اما هيچكس آزادی آن را ندارد كه با چكش بر سر خود بكوبد و سرش نشكند يا درد نگيرد. اينجا ضرورت‌هايی عمل می‌كنند كه ناشی از طبيعت و ساختار بدن انسانی است. آزادی واقعی درست بر عرصه رهايی از اين ضرورت‌ها مطرح می‌شود. اينكه اگر لازم شود تا مثلا سر كسی را جراحی كنيم چه بايد كرد كه انسان به درد دچار نشود. اينجاست كه بايد روند توليد يك پديده را، هر چه باشد شناخت، تا بتوان بر آن مسلط و نسبت به آن "آزاد" شد. 
       اين درك از مسئله همانگونه كه انگلس در "آنتی دورينگ"می گويد "آزادی را ساخته تحول تاريخی" می‌داند. اين يك آزادی به معنای داشتن قدرت و توان است و قبل از هر چيز در ارتباط با تاريخ علم و فن قرار دارد كه به ما امكان تسلط بر واقعيت را می‌دهد. اين ديگر آزادی و اختيار خيالی ماورايی نيست بلكه آزادی است كه ما آن را به چشم می‌بينيم، همان آزادی كه از زمانی كه انسان خود را از جهان نخستين حيوانی دور كرده است مدام در حال پيشرفت و ناگزير از پيشرفت است، چرا كه تاريخ انسانی پايان نيافته است و نخواهد يافت. 
       همه اينها در عرصه طبيعت است؛ اما هدف ماركس آن است كه الگوی طبيعت را به جامعه نيز گسترش دهد. يعنی آن آزادی كه انسان از قيد تسلط قوای طبيعت بدست آورده است در عرصه جامعه انسانی نيز تحقق يابد و انسان از بار سلطه نيروهای انسانی كه بر او تسلط يافته‌اند و در پيوند با مناسبات طبقاتی است آزاد شود. پس در افق نگرش ماركس يك آزادی سياسی به معنای دقيق كلمه نيز مشاهده می‌شود. اين آزادی جزيی از تاريخ عمومی آزادی است كه به آن اشاره شد و همان مفهوم كمونيسم است. 
       با اينحال در همين مرحله باقی ماندن به معنای آن است كه فراموش كنيم كه هدف قدرت و تسلط انسان بر طبيعت و جامعه، ولو اينكه تسلط همگانی باشد، هدفی فی نفسه نيست. همانطور كه ماركس در كتاب "خانواده مقدس" (1845) می‌گويد آزاد بودن در مفهوم ماترياليستی يعنی برخورداری از "قدرت مثبت برای ارزش بخشيدن به شخصيت واقعی" هر فرد. بعبارت ديگر آزادی كمونيستی در ورای صرف تسلط بر شرايط طبيعی يا حتی اجتماعی توليد است. اين آزادی در شكوفايی ظرفيت‌های هر فرد و از جمله در خارج از عرصه اجتماعی و توليدی است، عرصه‌ای كه افق آن از نظر انسانی افقی محدود است و نمی تواند ايدال و آرمان زندگی باشد. بنابراين با آزادی و رفع از خودبيگانگی در عرصه علمی و فنی هدف ديگری افزود می‌شود كه آزادی را به معنای تحقق ظرفيت‌های هر فرد می‌داند و نه فقط آزادی انسان اجتماعی. 
       از همه اينها چه نتيجه‌ای بايد گرفت؟ اين نتيجه كه بر خلاف آنچه گفته می‌شود انديشه ماركس دربردارنده يك مفهوم نيرومند آزادی است، اما آزادی كه دارای سرشت عملی و تاريخی است. اين آزادی هيچ ربطی به فرضيات تخيلی در مورد اختيار انسان در انتخاب يا عدم انتخاب اين يا آن راه ندارد. اين اختيار چنان ترسيم می‌شود كه گويا به شرايط واقعی كه فعاليت انسان در آن انجام می‌شود ربطی ندارد. آزادی مورد نظر ماركس ساخته تاريخ علمی، فنی و سياسی بشريت است، بنحوی كه تسلط انسان بر طبيعت با قدرت مشابهی در عرصه جامعه و تاريخ تكميل و دوچندان شود.

 

منبع: راه توده