شکل دوگانه ی کار در جامعه ی سرمایه داری و مبارزه بر سر معنا
شکل دوگانه ی کار در جامعه ی سرمایه داری و مبارزه بر سر معنا
دیوید مکنلی
تفسیری بر نظریه پوستون
برآمد دوبارهی اعتراضها و مقاومت
های ضد سرمایه داری فرصت مناسبی را برای مراجعه ی مجدد به
مارکسیسم انتقادی و گسترش آن فراهم آورده است.(1)
ما به طور ثابت، در دوران عقبنشینی با تجزیه و تلاشیجنبشهای طبقه کارگر
و چپ سوسیالیستی و با اعلام«مرگ مارکسیسم» و منسوخ شدن میراث آن روبه
رو بوده ایم، در عوض در لحظههای رادیکالیزه شدن جنبش،بازیابی جنبههای انقلابی اما فراموش شده
ی افکارمارکس را مشاهده میکنیم. تنها کافی است احیای
هستهی دیالکتیکی مارکسیسم توسط افرادی نظیر لوکاچ،کرش و گرامشی بعداز انقلاب اکتبر یا به نوزایی
مارکسیستی در اواخر دههی 1960 و اوایل 1970 را درنظر آوریم.
درنتیجه هرنوع اعلام آمادگی برای تفسیرمجدد وجدی تئوری انتقادی مارکس،ازاهمیت شایانی برخوردار است. ما فقط نقاط قوت و ضعف یک پارادایم(سرمشق) نظری درخشان را مورد
بحث قرار نمیدهیم،بلکه همچنین با موضوع چشماندازها برای «نبرد نهایی»
نیز درگیر و روبهرو هستیم.
کتاب موشه پوستون «زمان کار و سلطه اجتماعی»
(2) ازاین شایستگی برخوردار است که در این راستا موردمطالعه و بحث قرار گیرد. او یکی از جامعترین و جالبترین بازخوانیها
را از افکار مارکس در چند سال گذشته ارائه کرده است.
کتاب او کمک میکند که بسیاری ازآشفتگیها و اغتشاشهای فکری حل شود.
در عین حال میخواهم بگویم که بحث را در حوزههایی که مستقیماً به
تحول سوسیالیستی ضد سرمایهداری ربط مییابد نیزمغشوش میکند.
من بحث خود را بر کمبودهای بحث او بویژه در پیوند با دیالکتیک کار، میانجیگری
اجتماعی ، معنا و مبارزه طبقاتی متمرکز خواهم کرد. اما قبل ازشروع این کار، میخواهم
دستاوردهای اثر پوستون رابیان کنم.
دستاوردهای انتقادی
بازخوانی مارکس توسط پوستون خدمت ارزندهای است به
بررسی آشفتگیهای نظری، که مارکسیسم عامیانه از آن
رنج میبرد. و با وجود آنکه، این نکتهها قبلاً نیز توسطافراد دیگری
بیان شده، اما این امر از اهمیت کتاب پوستون فرو نمیکاهد، چرا که او این نکتهها را
به شیوه ای منسجم گردآوری نموده و بیان کرده است.
در این جامن به شش نکته انتقادی مشخص میپردازم که حائزاهمیت است.
اول اینکه پوستون به شیوهای موثر، نظراتی را مورد نقدقرار میدهد که در آن سرمایهداری
با مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و تقسیم نعمات مادی توسط بازار تعریف
میشود. نظراتی که پروژه سوسیالیستی را درگرو رهاسازی شیوه تولید صنعتی مدرن از«زنجیرهای»
آن میدانند. به عکس آنها، پوستون استدلال میکند که
خود این روابط، ساختارها و منطق موجود در تولید مدرن است که سرمایهدارانه است.
دوم اینکه او اصرار میکند که مفهوم ارزش نزد مارکس
مقولهای است که با روند تولیدی پیوند دارد و صرفاًمعطوف به بازار نیست.
(3) در ضمن او میگوید که روابط مبتنی بر
ارزش، اشکال جدیدی از تجربه را برای همهی اعضای جامعه سرمایهداری فراهم آورده
است. این تجربه به ویژه مسئله زمان را هم در بر میگیرد.
سوم اینکه او، بیگانگی و شئیوارگی را همچون مقولههای اصلی تئوری دوران کمال
مارکس مطرح کرده و نتیجه میگیرد که رفتن به فراسوی سرمایهداری
اساساً با لغوکار بیگانه شده همراه است.
چهارم بر اساس دادههای بالا، او میگوید که انتقالصرف مالکیت ابزار تولید
از یک طبقه مالکان خصوصی بهدولت، به معنای غلبه بر سرمایهداری نیست
و فقط تغییری در شکل به شمار میرود. (4)
پنجم پوستون میگوید که تنها آن جامعهای که براساس اشکال اساساً متفاوت میانجیگری
اجتماعی یعنی روابط بین کارگران، ابزار تولید و محیط طبیعی ومحصولات کار
بنیاد گذارده شود، میتواند ادعا کند که ازسرمایهداری گسست کرده است.
و ششم اینکه او پاسخی درخور، شایسته و انتقادی به«چرخش بدبینانه»
نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت میدهد، به ویژه به کارهای ماکس هورکهایمر و تئودور
آدورنوو نهایتاً تلاش لیبرالی یورگن هابرماس و تغییراتی که ازطریق کنش ارتباطی در این نظریه داده شده است.
پرتو افکندن بر این مسائل مهم و حیاتی یک دستآوردبزرگ است.
پوستون با یک سلسله مطالعات موثر ازنوشتههای مارکس و در مسیر پیشروی آن استدلالهایی ارائه میکند که در خور توجه است.
با گفتن اینحرف قصدم متوجه ساختن ذهن به کمبود
های جدی درتفسیر پوستون از مارکس است، کمبودهایی که به طوراساسی قدرت انتقادی متن او را تخریب میکنند.
من روی
چهار مسئله مهم و مرتبط به هم متمرکز میشوم.
اول
مدعای پوستون مبنی بر توصیف سرمایهداری به مثابه یک
نظام «کار مبتنی بر خودمیانجیگری»؛
دوم خطای او دردرک خصلت دوگانه کار در جامعه سرمایهداری؛
سوم دوگانگی موجود در بررسی او از کار و معنا؛
و نهایتاً ناتوانایی او در استنتاج جنبش سوسیالیستی با ابزار نقد
درونماندگار از سرمایهداری و مقولات نظری آن.
کار خود میانجیگر
پوستون به درستی میگوید که تئوری مارکس بر تحلیلی
انتقادی از شکل میانجیگری اجتماعی ویژهی سرمایهداری بنا شده است. با این وجود او مرتباً به سرمایهداری
بمثابهی یک نظام کار«خود میانجیگر» ارجاع میدهد، نظامی که کار در آن «خود را وساطت میکند«.
(5)
این توصیف نه تنها در مغایرت با مقولههای دیالکتیکی
است که او از آن استفاده میکند بلکه همچنین بارانتقادی مقولههای اصلی مارکس را از بین برده و امرسوسیالیسم
را از فعالیت عملی سرکوبشدگان درون جامعه سرمایهداری جدا میکند.
برای روشن شدن مسئله
اجازه دهید تا به طور کوتاه، به مفهوم میانجیگری نزدهگل و
مارکس بپردازیم:
پرسش مربوط به میانجیگری نزدهگل در قلب
صورت مسئله شناخت (زندگی اخلاقی) قرار دارد چرا که آگاهی در فرد منزوی نمیتواند به شناخت
خویش نایل آید.
خود یقینی بی واسطهای که در بیشترموارد افراد از آن برخوردارند در
سطح ابتدایی خودآگاهی قرار دارد و نهایتاً شناختی جزمی است که تاب سختگیری شناختشناسانه
را ندارد. خودشناسی واقعی حاوی این امر است که خودآگاهی
فردی از یقین بیواسطه (و پر از کاستی) گسسته و در جستجوی حقیقت بمثابهی یک «خود میانجیگری» باشد،
این خودمیانجیگری در– و– از– راه روابط اجتماعی او با دیگران تکوین
مییابد. خودفهمیِ ناشی از این دیالکتیکِ خود و دیگران،از خودیقینی بی واسطه به درون یک سلسله تقابلهای
خارجی و بیرونی بین یک آگاهی خودبسنده (وجود بیواسطه و بیمیانجی)
در وساطت با (افراد دیگر، نهادهایاجتماعی، دولت و نظایر آن) قرار میگیرد. این تقابلهای
بیرونی مانند چیزی ایستاده بر فراز و در برابر فرد ظاهرمیشوند که شکل محدودیت،
ممانعت و تعین خارجی از اورا به خود میگیرند. تنها زمانی خودآگاهی منزوی از تعین
بی واسطهاش رها میشود که به یک سیر و سیاحت
دشوار در عرصه دیگرشدگی دست یازد. در اینجا است
که خودآگاهی شروع میکند به فراچنگگیری این نکته
که، هستی برای خود در– و– به واسطهی هستی برای – دیگران متحقق میشود.
این پیشرفت شناخت، موجب
ظهور یک اجتماع انسانی شکلیافته بر اساس تصدیق
دوجانبه و متقابل خویشتن و دیگران میشود (که از اوجداییناپذیرند) و در میانجیگری پیچیدهای
سازمان مییابد که افراد اجتماعی را شکل میبخشد. این امرموجب ایجاد پیوند درونی
بین عقل و آزادی میگردد. تنهادر یک جامعه انسانی واقعاً اخلاقی و آزاد، این میانجیگریهائی که ما را شکل میدهند میتوانند شناسائی وتصدیق شده اما نه همچون موانعی بر دست
و پای ما،بلکه به مثابهی لحظههایی در خود میانجیگری ما
تعریف شوند. در اینجا ما به نقطهای میرسیم که درآن «هستی یا بیواسطگی که میانجیاش خارج از اوقرار ندارد
بلکه او خودِ ذات میانجی» به شمار میآید.(6)
در جامعهای که به آزادی نائل نشده است میانجیهای
اجتماعی دارای یک جنبه «مثبت» بیگانه بر فراز و درتقابل با افراد اند، افرادی که هنوز دارای اراده واقعی
نشدهاند.
اراده
انسانی از نظر هگل یک اراده حقیقی نیست «تا زمانی که این اراده در شکل فعالیت
خود میانجیگری به خویش باز میگردد» زمانی که خویشتن
از راه و در تعینات اجتماعی میانجیگریها به حقیقت
میپیوندد درآنصورت ما به «مفهوم مشخص آزادی دست یافته
ایم ». (7) و این امر زمانی حادث میشود که
تاریخ خصلت بیرونی و شئیگونهی خود را از دست داده
و تبدیل به یک روند آگاهانه و خود میانجیگرانه شود .
(8)
از آنجا که خود میانجیگری شامل غلبه بر تقابل بینخویشتن و دیگران، فرد و جامعه است
در نتیجه از نظرهگل حامل منطق بیکرانگی حقیقی است. بیکرانگیواقعی از نظر هگل
چیزی خارج از زمان و تاریخ و تجربه انسانی نیست، چیزی مانند خدا یا اشکال ناب نیست.
بیکرانگی واقعی که– عامیت پروژهی فلسفه و زندگیسیاسی است. تنها در جهان کرانمند
و از راه آنهاوجود دارد. وظیفه حقیقی فلسفه و فرارفتن زندگی سیاسی
از بیرونیت صرف بیکرانگی نامحدود است، بیرونیتی کهدر توصیفات مذهبی به صورت خدای مجزا از زمانتاریخی انسانها وجود دارد. تنها زمانی که هستیهایتاریخی پیکریافته و کرانمند، بیکرانگی را در
طرحهایجهانساز (روح) کشف نکند به بیکرانگی واقعی نمیرسد.
بینهایت اصیل با یک حرکت دایره
وار مشخص میشودو با حرکت به سوی خویش باز میآید؛ مانند سیر وسیاحت کشف خویشتن در دیگران و از راه دیگران.
به این
دلیل «تاریخ درک شده و سنجیده شده» شکل شناخت ودانش مطلق را به خود میگیرد. بینهایت و نامحدودیت
بد یا کاذب، آن نوعی است که در یک خط راست
تا ابد ادامه دارد. (9)
در این سطح، و در این موقعیت، سوژهی
آگاه هرگز از راه میانجیگریها به خودشناسی نمیرسد بلکه آن بخش بیکرانه و نامحدود و به عنوان چیزی
بیرونی میماند و فرد به طور بی وقفه از یک رابطهی
مصالحه و آشتیجویی بین خویش و دیگری، بین چیزیخاص
و عام، به سوی دیگری در حرکت است. بینهایت
بد در نتیجه، نوعی تکرار اجباری است: سوژههای انسانی به طور بی وقفه خود را در یک جهان خارجی
گم میکنند که هر تجربهایی نیز دارای همان ساختار ونتایج است. هیچ تحول کیفی وجود ندارد که این تداوم را ازهم
بگسلد و به اساس و مبنای نوعی خودتحولگری وبازگشت به خود تبدیل گردد.
(10)
تردیدی نیست که مارکس تصویر ارائه شده توسط هگل درباره بینهایت و نامحدودیت کاذب
را مانند یک استعاره قدرتمند در بارهی جنبههای اصلی سرمایهداری درک
کرد.
اما در حالی که دیالکتیک هگل در باره خویشتن و دیگری
ریشه در حرکت و تحول آگاهی دارد، دیالکتیک مارکس
حاوی کار و زبان است.
تحلیل انتقادی مارکس حاوی این
نکته بود که سرمایهداری به طور نظامیافتهای مانع
ایجاد خود میانجیگری انسانی میگردد و همین مسئله
ضرورتاً موجب ایجاد بیگانه شدگی و
شئیشدگی میشود. عینیتیابیهای انسانی نهایتاً با خلقکنندگان آنها در یک روند
خود میانجیگری ارتباط نمییابد. به عکس این (عینیتیابیها) درون یک ساختار» نامحدود وبیکرانگی کاذب» گرفتار آمدهاند که حاوی بی نظمیمعنای انسانی (شئیشدگی) است.
اجازه دهید استدلال مارکس را در اینجا به طور خلاصه دنبال کنیم.
همانطور که پوستون اشاره میکند سرمایهداری یک
نظام روابط اجتماعی بیگانه و شئیشده است. به جای
آنکه سوژههای انسانی، روابط متقابل بین خود را کنترل
کنند آنها به عکس توسط این روابط کنترل میشوند واین روابط متقابل یک نیروی بیگانه را بر فراز
سر آنها ودر مقابلشان تشکیل میدهد. به همین دلیل روابط
اجتماعی سرمایهداری، باید خود را به واسطهی چیزهایینظیر پول و کالاها بیان کنند و در واقع
به این معنادرچارچوب یک نظام فتیشیسم کالایی عمل میکنند.
نتیجه
آن این است که ما یک ساختار روابط اجتماعی داریم که
عمل مشخص کار ومحصولات این عمل به طور پیوسته باعطفِ به چیزهائی بیرون از خود، دارای معنا و
مفهوم میشوند.
از این رو است که ارزش کالاها به واسطهی روند کلی (بهلحاظ تئوریک بی نهایت)
با ارجاع یک کالا به کالای دیگرسنجیده میشود.
از آنجا که در مرحله اول، ارزش چیزی نسبی است، ارزش کالای الف (کمیت کار اجتماعاً لازمیکه پیکریافته است) فقط میتواند توسط مقایسه آن باکالاهای مثلا ب، ج، د تعیین گردد …. ارزش یک کالا پسدر وهلهی اول به واسطه یک ساختار نایکسانیها وتفاوتها محک زده میشود. یعنی با ارجاع بی پایان بهیک کالای دیگر که متفاوت از کالای مورد ارزیابی است. این همان شکل اصلی «زبان کالاها» است که من قبلاً همبه آن پرداخته و گفتهام که مبنای سرمشقهای زبانی(پارادایم) طیفهای پساساختگرایان&a