دل مى رود ز دستم احوال دهيد ملا را

دل مى رود ز دستم احوال دهيد ملا را

آذان دهد كه سازم افطار روزه ما را

 

از گشنگى و سستى جان از تنم بر آمد

بانگى بلند بر آرد تا كه خورم غذا را

 

جان بر لبم رسيده ، دل در برم تپيده

لرزان گشته قلبم، غوغاست روده ها را

 

"از فرط تشنه كامى چشمم رود سياهى"

يك چاى و آب و دوغى آرند تشنه ها را

 

صبر و توان رفته، يارى حرف زدن نيست

از فرط بى قرارى می پرسم اين: خدا را!

 

سى روز روزه دارى مشكل بود؟ و ليكن

"اَشهی لنا و اَحلی من قبلة العذارا"

 

هر روز مى شمارم عيد سعيد كى آيد؟

تا من كنم تناول حلوا و كلچه ها را

 

زبير واعظى