مناظره ی شيخ و آسيابان
مناظره ی شيخ و آسيابان
٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠
رفته روزى شيخ سوى آسياب
با غرور و با تكبر، با
عتاب
با همان رختى كه مخصوص
ملاست
با چنان ژستى كه ميگويى
بلاست
بر روالى آسياب چون ديده
بود
سنگ آن را اشترى چرخيده
بود
با هر آن رقصيدن اشتر به
آن
چرخ مى زد آسيابش، هم
چنان
آسيابان گوشه يى لميده
بود
جرعه جرعه چايكش نوشيده
بود
گردن آن اشترش آويخته
زنگ
تا به هر چرخى نمايد يك
جرنگ
شيخ ز آسيابان پرسيد كو
چرا؟
بسته يى در گردن اش
زنگوله را؟
داد جوابش آسيابان اينكه:
من
مطمئن باشم ز كارش كاملن
شيخ پرسيد كه اگر اين
چار پا
كله جنبانيده ايستد جا
به جا؟
پس نمى دانى كه اشتر كار
كرد
يا درنگ و حيله اين مكار
كرد
با کمی لب خند، بگفتا
بهر او:
كاى جناب شيخ اين گونه
مگو!
اشترم را درسى از مكر و
ريا!
هيچ مده، ميكُن به حال
خود رها
گر شتر مكار، مى بود چون
شما
رفته بود اين آسياب يكسر
فنا
يا كه مى شد همچو تو كان
ضرر
مى شد اين دكان يكى زير
و زبر
پس ريا و فتنه در شأن
شماست
راه اشتر از ره شيخان
جداست
زبير واعظى