با چنين وضع محالست كه بمنزل برسيم
با چنين وضع محالست كه
بمنزل برسيم
ملت و توده شويم و به
تكامل برسيم
———————————
از شما نه زر و مالى ،
نه قبا ميخواهيم
نه بلند منزل و قصرى ز
طلا ميخواهيم
ما چو آسايش و يك صلح و
صفا ميخواهيم
محو ظلم و ستم و رنج و
بلا ميخواهيم
ما نه خواهيم نه كاخى نه
زرى را ز شما
بس نماييد خدع و خيره
سرى ها و جفا
تا به كى دود تفنگ گشته
به هر گوشه عيان
تا به كى سانحه و فاجعه
و گير و نمان
تا به كى جور و جفا و
تعب و تير و كمان
تا به كى حرف دروغست و
همى نيش زبان
بس كنيد حوصله ى ما بكلى
رفته ز كف
نه زنيد بر سر نعش وطن
اين طبله و دف
از هر آن كنج وطن خشم و
جنون مى بارد
ناله و شيون و غم، موجه
ى خون مى بارد
هر چه از خاين و جانى و
زبون مى بارد
هر گهى هر چه فزون هر چه
فزون مى بارد
مرگ و نفرين به چنين
ايده ى گنديده ى تان
چاره يى نه به سر مو، نه
غم و قصه ى مان
از چه ناليم؟ ز تبعييض و
زد و بند و فساد؟
يا كه از خاين بى غيرت و
چوتار و نراد؟
از خود و طالع و بختى كه
نكرده دلى شاد؟
يا ازان ذات خدايى كه
بما هيچ نداد
ز چه رو هموطنم در بدر و
خوار شديم
چاكر اجنبى و دشمن و
اغيار شديم
اين چه نيرنگ و شر و مكر
و فريب است مدام
اين ستم از چه باين خلق
غريب است مدام؟
به هر آن لحظه غم و مرگ
قريب است مدام
اين چه افكار عجيب كار
عجيب است مدام
با چنين وضع محال است كه
بمنزل برسيم
ملت و توده شويم و به
تكامل برسيم!!!!!!
زبير واعظى
بد شگون كيست؟
شاه و يا درويش؟
"""""""""""""
صبحگاهان يك شهى با چند
يار
عزم آن كرد تا رود سوى
شكار
چون برون آمد ز قصر
خويشتن
ديد مردى پينه پوش و
ژنده تن
مردكى درويش و زار و بى
نوا
چرك و ژوليده، بسى چركين
قبا
شاه اندر خشم و نفرت شد
فرو
فال بد پنداشت اين ديدار
او
گفت: كاين برگشته بخت و
بد نگون
در نظر نحس است و خيلى
بد شگون
ديدن هم چون قيافه صبح
گاه
بد شگونى در قبالش دارد (آه)
چهره ى منحوسى را ديدن
دهار
پس بدين معنا كه كمتر شد
شكار
چون از اين ديدار كنونم
نا اميد
پس بگيريد و به زندانش
كنيد
اينكه بر گردم من از سير
و شكار
مى رسم پس در حق اين بد
بيار
"""""""""""""""""""""""
حبس نمودند مردك بي چاره
را
جمله گى رفتند و افتادند
به (راه)
از قضا زان تير شاه و
همرهان
بس شكارى وافر آمد دست
شان
خوش تر و بهتر ز هر بارى
دگر
شاد و خندان باز گشتند
از سفر
شاه دستور داد چو آرند
آن حقير
مردك ژوليده و چرك و
فقير
در حضور شاه چو كردند
حاضرش
شاه چنين گفتا دليل و
خاطرش:
من كه تا ديدم تو را در
صبح گاه
بر چنين وضع ات نمودم يك
نگاه
با لباس و روى چرك و حال
زار
بد شگونى را به من آورد
به بار
ليك بر عكس هر آن روز
پسين
بخت يارم بود، شكار م را
ببين!
ار چه بد بينم نمود اين
چهره ات
حدس من بود اشتباه در
باره ات